سیستم مدیریت پورتال پایگاه خبری فرایش

 

این مرد در سه جبهه جنگیده است. یک روز با شناسنامه دستکاری شده به جبهه‌های جنگ رفت، سال‌ها بعد دوشادوش سردار سلیمانی و مدافعان حرم با تکفیری‌ها جنگید و حالا در مرز 50 سالگی، مدافع سلامت است. با خاطرات او، گریستیم، خندیدیم و حیرت کردیم.

 وقتی ۱۵ ساله بود با جعل شناسنامه خودش را به جبهه رساند و شد رزمنده و در مقابل بعثی‌های عراقی سینه سپر کرد. سال‌ها بعد شانه به شانه عراقی‌ها برای دفاع از حرم در برابر نیروهای تکفیری جنگید، در کسوت بهدار رزمی، ناجی سربازان عراقی و سوری شد و تعبیر زیبایی از این دو حضور دارد. فصل سوم جهاد «علی عنابستانی» اما با کرونا گره خورد. داوطلبانه و در دوران بازنشستگی لباس مدافعان سلامت را بر تن کرد و به جنگ با دشمن نامریی رفت.کتاب خاطرات این مدافع سلامت پر است از روایت‌های ناب و جذابی که پاسخی است بر بسیاری از سوالات جوان‌های امروزی و با زبان شیوای خاطرات می‌گوید چرا زمانی در مقابل بعثی‌های عراق جنگیدیم و سال‌ها بعد شانه به شانه سربازان عراقی برای یک هدف مشترک در سوریه و عراق لباس نبرد به تن کردیم. خاطراتش آنجا که از قتل عام ۴۰۰ انسان بی‌گناه به بهانه مراوده با ایرانیان توسط داعش می‌گوید بغض می‌شود در گلویمان و آنجا که از همنشینی‌اش با سردار دل‌ها می‌گوید لبخند می‌شود روی صورتمان.

 

 

بعدازظهر یکی از روزهای پاییزی دربیمارستان بقیةالله (عج) میزبان «علی عنابستانی»؛ پرستار ۵۰ ساله بازنشسته‌ای می‌شویم که عشق به خدمت در این روزهای کرونایی او را یک بار دیگر داوطلبانه به معرکه جهاد آورد. اگر خواندن این متن برایتان دشوار است، ما خلاصه ویدیویی از گفت‌وگو با آقای عنابستانی را در انتهای این متن آورده‌ایم که می‌توانید به آنجا مراجعه کنید.

از نقشه فرار و دستگیری تا جعل شناسنامه

 "علی عنابستانی" روایت های شنیدنی اش از سال های مبارزه را از دفاع مقدس شروع می کند. از حضور در پادگان دوکوهه آن هم دو سال بعد از آغاز جنگ که اولین فصل عاشقانه‌های زندگی‌اش را رقم زد؛  «جنگ که شروع شد من چهارم ابتدایی بودم. پدرم پاسدار بود و مرتب به جبهه می‌رفت. تعطیلات فروردین سال ۶۱ چند روزی با پدرم به پادگان دو کوهه رفتم. در پادگان دوکوهه مکبر شدم. تماشای شور و هیجان رزمنده‌هایی که اغلب کم سن و سال بودند برای من، عجیب بود. آن تصویرها، شب‌های پادگان دوکوهه، نماز شب‌های رزمنده‌های ۱۵ـ۱۶ ساله‌ای که صبح‌ها اسلحه به دست از پادگان آماده اعزام می‌شدند، یک دل نه صد دل مرا عاشق نبرد کرد و از آن روز به بعد همه هدفم این بود که من هم رزمنده شوم.

وقتی برگشتم، هر کاری کردم که بتوانم به جبهه بروم، نشد. من، فقط ۱۲ سال داشتم. با خواهرم نقشه کشیدم که فرار کنم. یک ساک دستی کوچک برداشتم. به بهانه بازی از خانه بیرون رفتم و خواهرم ساک دستی را از دیوار حیاط برایم به کوچه انداخت. نقشه بچگانه‌مان این بود که به ایستگاه راه آهن بروم و پنهانی وارد قطاری شوم که رزمنده‌ها را به اهواز می‌برد. می‌خواستم در محل بار واگن قطار پنهان شوم. نقشه‌ام نقش بر آب شد. پلیس مرا تحویل خانواده‌ام داد. مدتی از رفتن ناامید شدم تا اینکه با خواهرم نقشه جدیدی کشیدیم. شناسنامه خواهر کوچکم که در ۲ ماهگی فوت کرده بود و هنوز باطل نشده بود را از کمد برداشتم. شناسنامه قبلا خیس شده بود و اسم و فامیلی تقریبا پاک شده بود. خلاصه با هر روشی که بود اسم خودم را نوشتم و سنم را به ۱۸ رساندم. با شناسنامه جعلی به بسیج محله رفتم و ثبت‌نام کردم، بعد از آموزش بالاخره اعزام شدم.»

وقتی ۱۹ تیپ زرهی بعثی در برابر سه گردان کم آورد

خاطره‌هایشان از روزهای مقاومت شبیه افسانه است و خلق حماسه‌هایشان با دست خالی با هیچ منطقی جز ایستادن پای عشق و اعتقاد سازگار نیست. «علی عنابستانی» از اولین روز ورودش به جبهه و اتفاقات عجیبش می‌گوید؛ اینکه دشمن بعثی با ۱۹ تیپ زرهی نتوانست مقاومت سه گردانی که ۶۰ درصد رزمنده‌هایش همان دو ساعت اول مبارزه، شهید یا زخمی شدند را بشکند: «من به اواسط عملیات کربلای ۵ رسیدم که یکی از طولانی‌ترین و سنگین‌ترین نبردهای تاریخ جنگ بود. در همان ساعت‌های اول صحنه‌های عجیبی دیدم. برای حفظ یکی از محورها به شلمچه رفتیم. شب بود و هوا سرد و آتش دشمن سنگین. خمپاره به صورت رزمنده‌ای خورد، نصف صورتش از بین رفت و من حیرت زده تماشا می‌کردم. از کانالی که زیر آتش دشمن بود عبور کردیم و خودمان را به سنگر رساندیم.

شب را در سنگر تا صبح سر کردیم و من نمی‌دانستم چه روز سختی در انتظارم است. فردا صبح عملیات ادامه پیدا کرد. سه گردان در آن منطقه مستقر بودیم. عراقی‌ها از ساعت ۶ صبح حملاتشان را با ۱۹ تیپ زرهی شروع کردند. ۱۹ تیپ زرهی در برابر سه گردان! اول با آتش توپخانه، خمپاره، هواپیما و هلیکوپتر شروع کردند و از ساعت هشت و نیم صبح نیروهای زرهی‌شان به سمت ما آمدند. آتش بعثی‌ها آنقدر سنگین بود که در همان دو ساعت اول، ۶۰ درصد رزمنده‌های ما یا شهید شدند یا زخمی.

اول صبح خمپاره خورد به گردن رزمنده‌ای که کنار من بود، نصف پیکرش همان موقع سوخت و نیم دیگر پیکرش با انفجار خمپاره به آسمان پرتاب و پودر شد و به زمین برگشت. یکی دیگر از رزمنده‌ها روی پای من شهادتین را گفت و تمام کرد. هضم این اتفاقات برای من سخت بود، اما خدا حواسش به ما بود. کم نمی‌آوردیم، چون با آرمان و اعتقادمان آمده بودیم. خلاصه اوضاع طوری شده بود که ما نه نیرو داشتیم؛ نه گلوله آتش نه حتی تیر کلاشینکف. اما نباید اجازه می‌دادیم بعثی‌ها متوجه کمبود نیروهای ما شوند. از خاکریزهای مختلف به عراقی‌ها شلیک می‌کردیم تا فکر کنند نیرو زیاد داریم. من سنگر به سنگر می‌گشتم و باقیمانده تیر را بین رزمنده‌ها تقسیم می‌کردم. این مقاومت را تا ساعت ۵ بعدازظهر ادامه دادیم. نزدیک غروب عراقی‌ها خسته شدند و عقب‌نشینی کردند تا دوباره تدارک حمله ببینند. آن روز با دستان خالی محور را حفظ کردیم. من ایمان دارم اگر اخلاص و نیت پاک رزمندگان نبود ما در برابر دشمن تا بن دندان مسلح طاقت نمی‌آوردیم. بعد از صدها سال جنگی شروع شد و جنگی پایان یافت که یک وجب از خاک کشورمان واگذار نشد.»

ماجرای نیمروز؛ عملیات در دره ۷۰ متری تا جشن پتو برای فرمانده

جنگ با همه سختی‌ها و ازدست دادن‌ها برای رزمنده‌ها خاطرات شیرین هم کم نداشت. عنابستانی با مرور خاطره جشن پتو، زهر تلخی لحظات پراضطراب بخشی از عملیات بیت المقدس ۲ را می‌گیرد: «عملیات بین المقدس ۲ در غرب کشور و کوه‌های سلیمانیه برای آزاد کردن بخشی از ارتفاعات انجام شد. چیزی که از آن عملیات در ذهنم هست این بود که ما ۶۰ ساعت در مسیر کوهستانی پیاده‌روی کردیم. مسیر ماشین رو نبود. ساعت ۳ نیمه شب بود که به رودخانه‌ای رسیدیم که در دره‌ای به عمق ۷۰ متر قرار داشت و ما باید از روی پل چوبی لرزان به عرض ۴۰ متر عبور می‌کردیم. این صحنه‌ها واقعا برای من ترسناک بود.

اما ما لحظات شاد و خاطرات شیرین هم کم نداشتیم. یک بار قبل از عملیات در چادر با رزمنده‌ها تصمیم گرفتیم جشن پتو بگیریم. قرار شد اولین نفری که وارد چادر شود، بریزیم سرش. همه کمین کرده بودند. از شانس ما اولین نفر، فرمانده گروهان بود. مانده بودیم چه کنیم، بزنیم یا نزنیم که بالاخره ریختیم سرش. فرمانده گروهان بلند شد و با لهجه غلیظ آذری با ما دعوا کرد. فردای آن روز یکی از اعیاد بزرگ بود. تصمیم گرفتیم جشنی بگیریم و از دل فرمانده هم در بیاوریم. جشن‌های عید ما یک سفره بود با شربت آبلیمو و مولودی‌خوانی بچه‌ها. فرمانده گروهان آمد و جشن شروع شد. باز شیطنت یکی از بچه‌ها گل کرد. یک آفتابه تمیز برداشت، شربت آبلیمو را داخل آن ریخت و کمی هم گِل به داخل آفتابه مالید. جلوی فرمانده گروهان ایستاد و شروع کرد به ریختن شربت. فرمانده هم تعجب کرد، هم عصبانی شد، هم خنده‌اش گرفت. بلند شد دنبال رزمنده آفتابه به دست کرد و همه با هم خندیدیم! زمان جنگ بین فرمانده و رزمنده فرقی نبود. هرچه مرتبه فرمانده بالاتر، خاکی‌تر و متواضع‌تر.»

فصل دوم؛ نبرد با گروه‌های تکفیری

بعد از پایان جنگ در رشته پرستاری دانشگاه شهید بهشتی قبول شد و خدمت به مردم را با لباس سفید پرستاری در دانشگاه علوم پزشکی بقیة الله (عج) ادامه داد. سال‌ها گذشت تا رزمنده ۱۶ ساله تبدیل شد به عاقله مردی با همان آرمان‌ها و آرزوها. کتاب زندگی «علی عنابستانی» به فصل دوم که می‌رسد، خواندنی‌تر و شنیدنی‌تر هم می‌شود وقتی از جهاد در سوریه و عراق می‌گوید و خاطرات این حضور با سردار دل‌ها گره می‌خورد: «جنگ با گروه‌های تکفیری که در سوریه شروع شد، من داوطلب حضور در سوریه و عراق شدم. البته در سال ۹۱ حضور نیروهای مستشار ایرانی در سوریه بسیار محدود و محرمانه بود. من به عنوان بهدار رزمی برای اولین عملیاتی که بچه‌های حزب الله لبنان برای آزادی شهر «القصیر» داشتند اعزام شدم، آن زمان خانواده‌هایمان هم در جریان نبودند. ما برای پوشش امدادی و بهیاری می‌رفتیم.»

تعبیر زیبا از دو حضور متفاوت؛ جنگ در برابر عراقی‌ها و در کنار عراقی‌ها

می‌پرسم: «شما در جنگ تحمیلی مقابل عراقی‌ها جنگیدید و در جنگ سوریه و عراق شانه به شانه نیروهای عراقی بودید. تعبیر این دو حضور متفاوت برای شما چطور بود؟» پاسخ مدافع امروز سلامت به این سوال، شنیدنی است: «اولین سفری که به عراق داشتم دو ماه بعد از سقوط صدام و اشغال عراق توسط آمریکایی‌ها بود. من همراه پدرم به یک سفر زیارتی رفتیم. وقتی از مرز رد شدیم و به شهر بدره رسیدیم به دشتی شبیه شلمچه، این حس سراغم آمد. پیش خودم گفتم این سرزمین کسانی است که سال‌ها با ما جنگیدند، بهترین فرزندان ما را کشتند، تلفات بسیاری به کشور ما وارد کردند، اما واقعیت این است که ما در عراق و سوریه هم با تفکری که شبیه تفکرات بعثی‌ها بود، جنگیدیم. تقریبا ۶۰ یا ۷۰ درصد جمعیت عراق شیعه است و گذشته از آن، اکثر اهل سنت عراق با صدام نبودند. صدام بسیاری از سربازان را با مکانیسم دیکتاتوری مجبور به جنگ با ایران کرده بود. در جنگ هم من بارها شاهد بودم که سربازان عراقی که اسیر می‌شدند، تمایلی به جنگیدن با ما نداشتند.

از اینها گذشته واقعیت‌های تاریخی را نمی‌شود کتمان کرد، عراقی‌ها یک طورهایی هم وطن ما هستند. عراق و بسیاری از کشورهای منطقه زمانی جزو پیکره تاریخی ایران بودند. سوریه ۶۰۰ سال جزو سرزمین ما بود و بعد از اتفاقاتی که افتاد، مرزهای جغرافیایی تغییر کرد. اما این مرزها، مرزهای جغرافیایی و سیاسی است؛ مرزهای عاطفی و عقیدتی نیست. ما با مسلمان‌های کشورهای دیگر تفاوتی از نظر آرمانی نداریم؛ حتی با اهل سنت. همین الان کمتر از دو درصد جمعیت سوریه شیعه دوازده امامی هستند و اغلب کسانی که در سوریه کنار ما جنگیدند سنی و یا حتی مسیحی بودند. عراقی‌ها هم هدف و اعتقاداتشان با ما یکی بود؛ این را در جنگ با داعش در عراق و سوریه ثابت کردند. ما در کنار هم جنگیدیم و در کنار هم کشته شدیم. خون ایرانی، عراقی، افغانستانی و پاکستانی در یک سرزمین ریخته شد برای یک هدف، این ثابت می‌کند که مرزها در تعریف جغرافی و بین‌الملل تفسیر می‌شوند، اما مرزهای عقیدتی و آرمانی وجود ندارد.»

«علی عنابستانی» در حال جراحی مدافعان حرم در پست امداد کشور سوریه 

تهدید تکفیری‌ها و مربع امن در حرم حضرت زینب (س)

همه خاطرات نبرد در سوریه و عراق یک طرف، قطع شدن دست پلید تکفیری‌ها از جسارت به حرم حضرت زینب (س) هم یک طرف. عنابستاتی به بخشی از این دفاع مقدس اشاره می‌کند: «اوایل، جنگ‌ها محدود و محله‌ای بود. اولین هدفی که در سوریه و شهر دمشق داشتیم، این بود که مربع امنی برای حرم حضرت زینب (س) ایجاد کنیم. چون گروه‌های تکفیری مدام تهدید می‌کردند که می‌آییم و حرم را تخریب می‌کنیم. حتی یکی ـ دو بار خمپاره به حرم زدند و سه نفر از خادمان حرم حضرت زینب (س) هم شهید شدند. اما خدا را شکر می‌کنم با تلاش و خونی که مدافعان حرم ایرانی، پاکستانی، افغانستانی و عراقی و سوری برای بی‌بی زینب (س) فدا کردند، گروه‌های تکفیری اجازه پیدا نکردند که حتی نزدیک حرم شوند و جسارتی کنند. مربع امن به سرعت ایجاد شد و دست پلید تکفیری‌ها از دور قطع شد. با اینکه حرم در محله سنی‌نشینی قرار دارد که سنی‌های وهابی طرفدار عربستان سعودی هم آنجا زندگی می‌کنند، اما با خون مدافعان حرم، قداست و حرمتش حفظ شد.»

وقتی ناجی سربازان عراقی و سوری شدیم

۵ سال بهدار رزمی بود و ناجی سربازان ایرانی، عراقی، سوری و مردمی که بی‌گناه قربانی می‌شدند. پرستار مدافع سلامت آن روزها را روایت می‌کند: «جنگ که گسترده شد، دشمن متوجه شد که ما در سوریه هستیم و چه می‌کنیم. خصوصا از سال ۹۴ و عملیاتی که برای آزادی شهرهای شیعه‌نشین در تصرف گروه‌های تکفیری انجام دادیم، حضور ما آشکار و علنی شد و همه دنیا فهمید که با درخواست رسمی دولت سوریه، ایران در این کشور گروه مستشاری دارد. حق قانونی سوریه بود و ما هم قانونی و طبق قوانین جهانی در سوریه بودیم. اولین عملیات علنی ما عملیات محرم بود.

من ۵ سال به عنوان بهدار رزمی در سوریه و عراق بودم. کار من و تیم بهداری رزمی، نجات جان قربانیان غیرنظامی و مدافعان حرم بود؛ نیروهای مقاومت عراقی، سوری، ایرانی، پاکستانی یا افغانستانی. جان‌های بسیاری را نجات دادیم و خیلی‌ها جلوی چشممان شهید شدند.»

پروپاگاندای رسانه‌ای و سیلی محکم مدافعان حرم به داعش

گفت‌وگوی ما با عنابستانی با مرور خاطرات تلخ او از جنایت‌های گروه‌های تکفیری ادامه پیدا می‌کند: «نیروهای مقاومت در سوریه قبل از مقابله با داعش، در برابر گروه‌های تکفیری مثل النصره و احرار الشام جنگیدیم. اما رعب و وحشتی که داعش ایجاد کرد هیچ یک از گروه‌های تکفیری نتوانستند به وجود بیاورند. تفاوت داعش با گروه‌های تکفیری دیگر این بود که داعش، هدایت شده، هدفمند و با کمک پروپاگاندای رسانه‌ای غرب فعالیت‌هایش را رسانه‌ای می‌کرد؛ در حالی که گروه‌های تکفیری دیگر جنایت‌هایی شبیه به جنایت‌های داعش و حتی چند برابر بدتر از آن را انجام می‌دادند. یادم می‌آید که زمانی لباس ارتش سوریه را تنشان می‌کردند و شبانه به خانه مردم بی‌گناه می‌رفتند و آنها را قتل عام می‌کردند و سرشان را می‌بریدند. هیچ یک از این جنایت‌ها رسانه‌ای نمی‌شد. داعش که آمد با پوشش رسانه‌ای قوی، رعب و وحشت ایجاد کرد.

تصور کنید گروهی که رفتارهای بدوی دارد، چطور می‌تواند بدون حمایت تیم‌های قوی، چنین پوشش رسانه‌ای حرفه‌ای داشته باشد. داعش هر عملیاتی انجام می‌داد، روی زمین و از نماهای مختلف فیلمبرداری می‌کرد. علاوه بر آن با پهپاد از جنایت‌هایشان فیلمبرداری می‌کردند. هدفشان ایجاد رعب و وحشت بود و موفق هم شدند. داعش با کمک امپراتوری رسانه‌ای جریان‌سازی و بستر را برای ترس بسیاری از مردم جهان از اسلام و مسلمانان ایجاد کردند. آن اوایل موفق شدند اما سیلی محکمی از نیروهای مقاومت خوردند و سر جایشان نشستند. هدف نهایی مدافعان حرم، حفظ حرمت مردم کشور خودمان بود. اگر این خون‌ها ریخته نمی‌شد و این دفاع نبود، سیل بنیان‌کنی که داعش و مابقی گروه‌های تکفیری راه انداخته بودند به کشور ما می‌رسید.»

 فرار قهرمانانه من و دکتر از فریکه

۵ سال حضور رزمنده مدافع حرم در سوریه و عراق و جنگ با گروه‌های تکفیری قطعا با خاطرات تلخ و هیجان‌انگیزی همراه بوده است و روایت عنابستانی از تعقیب و گریز میان او و تروریست‌های چچنی یکی از این خاطرات است: «سال ۹۳ در عملیات آزادسازی یکی از روستاهای استان اِدلِب که نتیجه موفقیت‌آمیز نداشت، نزدیک بود در دام تروریست‌های چچنی بیفتیم. نیروهای تکفیری در ۳۰ متری ما بودند. در پست امداد ارتباط بیسیمی و عملیاتی قطع شده بود و ما نمی‌دانستیم که عملیات شکست خورده است. وقتی متوجه شدیم روستا به تصرف نیروهای تکفیری افتاده که فاصله آنها تا پست امداد فقط ۳۰ متر بود. ما با یک شورلت نیمه قراضه با دکتر وحید در جاده خاکی و ناهموار که نمی‌شد با سرعت ۴۰ کیلومتر حرکت کنیم با سرعت ۱۰۰ کیلومتر حرکت کردیم. اسم آن فرار را گذاشتیم فرار قهرمانانه از فریکه.»

قتل عام ۴۰۰ بی‌گناه به جرم مراوده با ایرانیان

همه فراز و نشیب‌ها و خاطرات تلخ و شیرین راوی به کنار، بلایی که تروریست‌های داعش بر سر اهالی یکی از شهرهای سوریه آوردند، حال هر شنونده‌ای را دگرگون می‌کند. رزمنده سابق و مدافع حرم، این خاطره را روایت می‌کند: «یکی از تلخ‌ترین خاطرات من در شهر «تدمر» بود. تدمر یکی از شهرهای مهم و سوق‌الجیشی در شرق سوریه بود؛ شهری بیابانی و تاریخی. در مقطعی نیروهای ارتش سوریه و نیروهای مقاومت، تدمر را آزاد کردند، اما با وجود تلاش نیروهای مقاومت، این شهر دوباره به تصرف داعش در آمد. یک سری از نیروهای ما در عملیات حفظ این شهر مجروح و یا شهید شدند. حتی یادم می‌آید که نیروهای داعش آمبولانسی که در حال حمل مجروحان بود را گلوله‌باران کرد، یکی از پرستاران به نام آقای تدریسی که عضو هیات علمی دانشگاه هم بود، ۶ گلوله خورده بود، اما با همان حال، مجروحان را از مهلکه نجات داد.

بعد از تصرف دوباره تدمر توسط نیروهای داعش اتفاقات تلخی افتاد. داعشی‌ها شروع کردند به شناسایی خانواده‌هایی که با نیروهای مقاومت به خصوص ایرانی‌ها در مدت زمانی که شهر از تصرف آنها بیرون آمده بود در ارتباط بودند. آنها نانوا را به جرم اینکه به نیروهای مقاومت نان فروخته بود، سر بریدند. سر مسئول داروخانه را به جرم اینکه به ایرانیان دارو فروخته بودند، بریدند. گفته بودند تکلیف شرعی شما این بوده که ایرانیان مشرک و کافر را سر ببرید، حالا بهشان نان فروختید، دارو دادید، پس باید بمیرید. چهار ـ پنج نفر از پرستاران بیمارستان را در تدمر با وحشیانه‌ترین روش کشتند. در سه روز ۴۰۰ نفر را به جرم اینکه چرا با گروه‌های مقاومت همکاری کردید، قتل عام کردند. ما که در دل نبرد بودیم و این اتفاقات را با چشممان دیدیم، می‌دانستیم اگر پای داعش به خاک ما باز شود، چه می‌کند.»

خاطرات من و سردار

گفت‌وگوی شنیدنی ما با رزمنده، مدافع حرم و مدافع سلامت این روزها، با مرور خاطرات حاج قاسم سلیمانی به اوج می‌رسد. عنابستانی هنوز هم سرخوش می‌شود از مرور آن خاطره‌ها و می‌گوید: «یکی از بزرگ‌ترین افتخارات من این بود که مدتی سرباز سردار سلیمانی بودم و خاطرات بسیاری از این همراهی دارم. هر منطقه‌ای آزاد می‌شد ما به سرعت آنجا را از نظر بهداری و وجود مواد شیمیایی چک می‌کردیم، چون داعش گاهی از مواد شیمیایی استفاده می‌کرد. بارها در مناطق آزاد شده کانکس‌هایی را پیدا کردیم که در آن پر از مواد اولیه گازهای شیمیایی بود.

در دقایق اولیه بعد از آزادسازی یکی از مناطق در جنوب غربی تدمر برای پاکسازی و رصد امکانات پزشکی به منطقه رفتم. هنوز درگیری‌های پراکنده با داعش ادامه داشت که یک دفعه با دیدن سردار سلیمانی گل از گلم شکفت. هر وقت سردار می‌آمد بچه‌های فاطمیون، زینبیون و نیروهای عراقی و ملیت‌های مختلف که به شدت به حاج قاسم عشق می‌ورزیدند به سمت ایشان می‌رفتند و حاج قاسم هم همیشه با خوشرویی با نیروها خوش و بش می‌کردند. من هم کناری ایستاده بودم. چشم حاجی به من افتاد و با تعجب گفت شما اینجا چه می‌کنی؟ سلام دادم و گفتم برای پاکسازی آمدیم. از یادآوری این صحنه همیشه مسرور می‌شوم. حاجی دست خدایی‌اش را روی سر من کشید و من را به سینه‌اش چسباند.»

روزی که حاج قاسم را با برانکارد به فرودگاه بردیم

۵ سال حضور در سوریه و عراق گنجینه خاطراتش از حاج قاسم سلیمانی را حسابی پر و پیمان کرده است و بخشی از خاطرات او از سبک زندگی سردار است و آن را روایت می‌کند: «حاج قاسم جمله‌ای داشت و همیشه آن را تکرار می‌کرد و خطاب به بر و بچه‌های مدافع حرم می‌گفت کسی که می‌خواهد به شهادت برسد، قبلش باید شهید شود و مثل شهدا زندگی کند. از وقتی من حاجی را می‌شناختم، مثل شهدا زندگی می‌کرد. از توان جسمی و مادی یک انسان آن هم به سن و سال حاجی این همه پشتکار و تلاش بعید بود. حاجی خواب و آسایش نداشت. خودش را از حق طبیعی آسایش و استراحت معمولی هم محروم می‌کرد. دست ایشان مشکلی داشت که یادگار زمان جنگ بود. مدتی مشکل آنقدر جدی شد که عمل کردند و باید آتل می‌بستند. یادم می‌آید که من ساعت پنج و نیم صبح برای باز کردن آتل دست ایشان به خانه‌شان رفتم؛ چون کار را از ۶ صبح شروع می‌کرد. یک بار دیگر یادم می‌آید که حاجی جلسه‌ای در سوریه داشت، اما حالشان بد شده بود، آنقدر که در حالت نیمه بیهوشی بودند. ما برایشان سرم وصل کردیم، آمپول زدیم. گفتند من را با همین سرم و برانکارد به فرودگاه ببرید. باید به سوریه برسم.»

وقتی عشق عراقی‌ها به سردار با انتحاری داعش همراه شد

«عراقی‌ها شیفته حاج قاسم بودند. چند سال قبل این علاقه، نزدیک بود به قیمت جان سردار تمام شود.» این را عنابستانی می‌گوید و راوی این خاطره می‌شود: «من در عملیات آزادسازی «تکریت» با سردار بودم. شهر دورالعلم قبل از تکریت آزاد شده بود و در اولین دقایق آزادسازی سردار برای کنترل اوضاع به محور آمده بود. حاج قاسم همیشه جلوتر از نیروهایش بود. بارها مسیرهایی را برای شناسایی با موتور می‌رفت. با اینکه تیم حفاظتی ایشان مخالف بودند و می‌گفتند این کار از نظر حفاظتی و امنیتی درست نیست، اما گوش حاجی بدهکار نبود. این بار هم حاج قاسم در دقایق اولیه بعد از آزادسازی شهر که خطر نیروهای داعش کامل برطرف نشده بود به منطقه آمد. عراقی‌ها متوجه حضور سردار شدند. جمعیت انبوهی با ماشین و موتور به سمت حاجی آمدند. عشق و علاقه آنها به سردار خارج از تصور بود. این تراکم و تجمع باعث شد که داعش متوجه شود در این منطقه خبری هست و به سرعت یک ماشین انتحاری فرستاد. انتحاری‌هایی که داعش در عراق می‌فرستاد، انتحاری معمولی نبود. پشت ماشین‌های فورد آمریکایی سه تن تی ان تی پر می‌کردند و اطرافش هم ورق‌های فولادی نصب می‌کردند که هیچ سلاحی به آن کارگر نبود. یا باید گلوله تانک، ماشین را می‌زد یا موشک یا هلکوپتر. حاصل این انفجارهای انتحاری چاله‌هایی به اندازه یک زمین فوتبال بود. خلاصه ماشین انتحاری با سرعت به سمت حاجی می‌آمد. بچه‌ها هر سلاحی داشتند به ماشین زدند، اما فایده نداشت. عمر حاجی به دنیا بود که نیروها به خلبان هلکوپتری که از شانس ما همان حوالی بود، بیسیم زدند و هلیکوپتر در آخرین لحظه و قبل از رسیدن ماشین انتحاری، آن را با موشک زد. فاصله ماشین انتحاری با حاجی ۳۰۰ متر بود و با آن سرعت، فقط چند ثانیه تا رسیدن و انفجار فاصله بود. خلاصه آن خاطره از عشق و علاقه عراقی‌ها به سردار سلیمانی که نزدیک بود به قیمت جان ایشان تمام شود، هنوز در ذهن من هست.»

 

وقتی داوطلبانه مدافع سلامت شدم

ماموریت «علی عنابستانی» در سوریه و عراق تمام شد و بعد از پایان ماموریت و برگشت به ایران، بازنشسته شد؛ اما ردای خدمت را از تن درنیاورد و وقتی کرونا آمد، داوطلبانه به جمع مدافعان سلامت پیوست و فصل سوم جهاد را با حضور در میان بیماران کرونایی رقم زد.

وقتی می‌پرسم شما که دینتان را ادا کرده بودید، هم در دفاع مقدس و هم در دفاع از حرم و در نبرد با تروریست‌های تکفیری، چرا بعد از بازنشستگی مدافع سلامت شدید، می‌گوید: «تا زمانی که زنده هستیم، تکلیف از دوش ما برداشته نمی‌شود. ممکن است ماهیت آن تغییر کند، اما اصل تکلیف سر جای خودش هست. کرونا بیماری مهلکی بود که سلامت مردم را نشانه گرفته بود.  من باید ادای تکلیف می‌کردم. برایم مهم نبود که بازنشسته شده بودم. پس اعلام آمادگی کردم. اواخر اسفند، داوطلبانه در بخش کرونا شروع به کار کردم. نبرد با کرونا، از نظر من که هر دو جبهه را تجربه کرده بودم، تفاوتی با جنگ‌های دیگر ندارد. در آن جبهه دشمن را می‌دیدی، خطر مرگ و شهادت را عینی‌تر حس می‌کردی. اینجا دشمن نامریی است. در این چند ماه بسیاری از خاطرات من در جبهه و دفاع از حرم مرور شد، همان ایثارها، همان فداکاری‌ها، پزشکی که با وجود ابتلا به کرونا، استراحت را بر خودش حرام کرد تا جان بیماران را نجات دهد. پرستارانی که برای خدمت به مردم، دیدن فرزند را بر خود حرام کردند، نیروهای جهادی که بدون چشمداشت آمدند وسط میدان، این صحنه‌ها برای من یک یادآوری شیرین از روزهای جنگ بود.»

*عطیه اکبری


ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
کد امنیتی:
* نظر:
فرهنگی