روز ۲۶ مرداد هر سال یادآور حضور آزادگان سرافرازی است که پس از سالها اسارت در زندانهای عراق قدم به خاک پاک میهن گذاشتند. خدیجه میرشکار یکی از بانوان آزادهای است که پس از حدود ۲ سال اسارت در سال ۶۱ به خاک ایران بازگشت، به مناسبت سالروز آزادسازی اسرای ایرانی با او به گفتگو نشستیم.
خدیجه میرشکار گفت: من در شهر بُستان در استان خوزستان متولد شدهام و تا زمانی که جنگ آغاز شد من در این شهر زندگی میکردم. متولد سال ۱۳۳۷ هستم و حدودا ۲۰ ساله بودم که جنگ آغاز شد. پیش از شروع جنگ با توجه به اینکه در یک شهر مرزی زندگی میکردیم، شاهد تحرکاتی از سوی کشور عراق بودیم.
او افزود: عراق در آن زمان که هنوز جنگ شروع نشده بود تحرکاتی در مرزها داشت و به برخی از روستاییان اسلحه و پول میداد. پدر من در شهر بستان روحانی بود و درخانه خودمان یک حسینیه داشتیم. در دوران پیش از جنگ پدرم در مسجد جامع شهر رفت و آمد داشت و همچنین داروخانه و عطاری داشت که در آن داروهای گیاهی میفروخت.
میرشکاری بیان کرد: یک شب در زمانی که هنوز خبری از جنگ با عراق نبود، صدای انفجار بسیار عظیمی در بستان به گوش رسید و بعد از آن همه مردم به بیرون از خانه دویدند تا ببینند این انفجار کجا اتفاق افتاده است. من در حیاط خانه بودم که درختهای نخل درون حیاط یکباره انگار آتش گرفتند. پس از این مردم متوجه شدند که انفجار باعث شده تا در نزدیکی داروخانه پدرم که در کنار خانه ما بود، چاله بزرگی به وجود آید. بمبی را میان خانه ما و داروخانه پدرم کار گذاشته بودند که منفجر شده بود، اما خدا را شکر نه به خانه و داروخانه و نه کسی آسیبی وارد نشد.
گذاشتن بمب در سبد یک کودک!
این آزاده جنگ تحمیلی بیان کرد: بعدها متوجه شدیم که عراق به یک شخص ضدانقلاب پول داده تا این اقدام را انجام دهد و داروخانه و خانه ما را از بین ببرد که خوشبختانه موفق به انجام این کار نشد. هنوز پس از سالها بعد از جنگ حسینیه پدرم در بستان برقرار و محل تجمع و عزاداریها است.
میرشکار اضافه کرد: بعد از انفجار نزدیک خانه ما، انفجاری در نزدیکی بانک بستان در روزهای بعد رخ داد و چند روز پس از آن نیز انفجاری در یکی دیگر از مناطق بستان رخ داد که بسیار فجیع بود. دشمنان بمبی را در سبد یک کودک گذاشته بودند که منتظر پدرش بود و فاجعه بسیار دردناکی پس از این انفجار رخ داد.
او افزود: پیش از جنگ این ناآرامیها در بستان از سوی عناصر ضدانقلاب ایجاد شده بود تا فضای رعب و وحشت در شهر به وجود آید. در این زمان بود که من در بحبوحه ازدواج بودم و قرار بود ازدواج کنم. شخصی که قرار بود با او ازدواج کنم (سردار حبیب شریفی)، در آن زمان آموزگار بود، اما به دلیل موقعیت منطقه وارد سپاه شد و پس از آن به عنوان فرمانده سپاه دشت آزادگان فعالیت کرد. او را آیتالله شیخ علی کرمی که یکی از روحانیون سرشناس آن دوران و دوست پدرم بود معرفی کرد و وقتی که به خواستگاری من آمد گفت که پاسدار است.
عقبتر نمیروم
این آزاده گفت: حدود ۳ ماه پیش از آغاز جنگ بود که خود شخص آیتالله کرمی من را به عقد حبیب درآورد و ما با هم ازدواج کردیم. حبیب در آن دوران آن قدر میان مردم بود که خانوادهاش سراغش را از من میگرفتند و من هم سراغ حبیب را از آنها و بسیار کم پیش میآمد بتوانیم همدیگر را ببینیم.
میرشکار اظهار کرد: وقتی جنگ شروع شد من تازه عروس بودم. آن زمان که جنگ آغاز شد و خمپارهها بر بستان ریختند همه مردم شهر تقریبا از بستان رفتند و ما نیز به سوسنگرد رفتیم. وقتی بستان را ترک کردیم هیچ چیزی با خودمان نبردیم و فقط با لباسهایمان رفتیم. آن زمان حبیب از سوسنگرد به بستان میآمد و در حسینیه خانه پدرم به همراه دوستانش استراحت میکرد.
وی ادامه داد: گاهی لباسهای حبیب را که میشستم همه لباسهایش غرق خون بود و حتی حال من بد میشد، چون اولین بار بود که به این شکل خون میدیدم. حتی وقت شستن لباسها چشمهایم را میبستم و تشت پر از خون میشد. از روزی که جنگ آغاز شد تا چهارم مهر ۱۳۵۹ ما در بستان بودیم و برق خانهها پیاپی میرفت و مواد غذایی هم نبود و شرایط بسیار دشوار بود. پس از آن بود که وقتی موشک و خمپارههای عراقیها بر خانههای مردم در شهر بستان فرود آمد ما به همراه پدرم منطقه را ترک کردیم و به سوسنگرد رفتیم.
این آزاده عنوان کرد: وقتی حبیب به خط جبهه میرفت هیچ خبری از او نداشتم تا زمانی که به خانه بازگردد و واقعا شرایط سختی بود. شوهر و برادرم در جبهه بودند و روزهای بسیار سختی را تجربه میکردم و حتی اشتهایی برای خوردن غذا نبود و همه از وضعیت بسیار نگران بودیم. رفته رفته پس از شروع جنگ، زندگی در سوسنگرد هم مثل بستان بسیار خطرناک شد و عراق به دنبال محاصره شهر بود. برادرم اصرار داشت که باید با خانواده به سمت اهواز بروم، اما من مخالف بودم و به او گفتم که تا سوسنگرد آمدهام، اما عقبتر نخواهم رفت.
تازه عروسی که در میدان رزم دست به سلاح شد
میرشکار گفت: بعد از این ماجرا خانوادهام سوار بر یک پیکان به سمت اهواز رفتند، اما من برای آن که از حبیب شوهرم خبری داشته باشم در سوسنگرد ماندم. من به همراه برادرم و شوهر خالهام در خانه برادرم در سوسنگرد ماندم تا بتوانم حبیب را پیدا کنم. فردای آن روز برای آن که حبیب را پیدا کنم به سپاه سوسنگرد رفتم، اما کل آنجا خالی بود و هیچ کس وجود نداشت و بسیاری از جاها آتش گرفته بود و مجبور شدم برگردم.
وی ادامه داد: وضعیت خمپارهباران سوسنگرد بسیار وخیم شده بود و با اصرار برادرم به روستایی در نزدیکی سوسنگرد رفتم که برخی از فامیلهای ما در آن جا زندگی میکردند و قرار شد اگر خبری از حبیب به دست آمد برادرم به من اطلاع دهد. آن جا هم چیزی برای خوردن نبود و یکی از زنان فامیل فقط مقداری نان پخته بود و یک قابلمه ماست درست کرده بود تا برای ناهار بخوریم.
این آزاده اظهار کرد: نماز ظهر و عصرم را که خواندم، مرا صدا زدند که حبیب آمده است. آن قدر خوشحال شده بودم که جنگ را هم فراموش کردم. او با جیپ سپاه که درونش پر از مهمات جنگی بود به دنبال من آمده بود. گفت که به دنبال من آمده تا مرا از سوسنگرد به اهواز ببرد، چون عراقیها نزدیک شهر شدهاند و هر لحظه ممکن است وارد شهر شوند و مردم را بگیرند و اسیر کنند.
میرشکار گفت: وقتی سوار ماشین شدم آن قدر مهمات درون ماشین بود که پای خود را روی این مهمات و نارنجکها گذاشتم. حبیب یک اسلحه هم به دست من داد و گفت وقتی که من رانندگی میکنم تو مراقب اطراف باش تا دشمن برای ما مشکلی ایجاد نکند. حبیب وقتی که عقد بودیم به من تیراندازی و نحوه گرفتن اسلحه را یاد داده بود و من کاملا استفاده از اسحله را بلد بودم.
عراقیها شدیدا مجروحم کردند
او بیان کرد: یک چادر کشی مشکی، مقنعه چانهدار بلند، مانتوی سبز بلند و کفش کتانی به تن داشتم و اسلحه هم در بغلام بود و حبیب رانندگی میکرد. قرار بود به برادرم سر بزنیم و بعد از آن مرا به اهواز ببرد. هر چه اصرار کردم تا در سوسنگرد بمانم قبول نکرد و گفت که حتما باید شهر را ترک کنم.
این آزاده ۸ سال دفاع مقدس افزود: با برادرم که خداحافظی کردیم او بسیار خوشحال بود که دارم از جنگ دور میشوم. در حال حرف زدن با حبیب در نزدیکی ورودی شهر سوسنگرد بودیم که یک دفعه چشمم به یک تانک افتاد. بسیار خوشحال بودم و فکر میکردم که نیروهای کمکی به سوسنگرد آمدهاند. هنوز شکر خدا را به زبان نیاورده بودم که نیروهای کمکی آمده ... که از سمت این تانک به ماشین ما شلیک شد.
میرشکار گفت: این تانک عراقی بود که به ما شلیک میکرد. ما مجروح شدیم و من پشت سر هم فریاد میزدم «یا زهرا»، «الله اکبر» و... شوهرم سرعت ماشین را زیاد کرد تا از دستشان فرار کنیم. تفنگ را محکم فشار داده بودم و روی آن خوابیده بودم و آنها به سمتمان شلیک میکردند. تیر به کمر، ۲ پا و شانههایم اصابت کرده شدیدا مجروح شده بودم.
اسارت
او ادامه داد: آن قدر به سمت ما شلیک کردند که ماشین از کار افتاد و حبیب هم به شدت مجروح شد و دیگر ما نمیتوانستیم حرکت کنیم. عراقیها با اسلحه جلو آمدند و در ماشین را باز کردند و بلند صدا میزدند: «زن نظامی! زن نظامی!» بعد مرا از ماشین روی زمین خاکی انداختند. روی زمین که افتادم تفگ از زیربغلام بیرون افتاد و باز سربازان عراقی فریاد زدند: «زن نظامی! زن نظامی!»
این آزاده گفت: با اسلحه، بالای سرم آمدند تا مرا تفتیش کنند که اگر باز هم سلاح همراهم است آن را پیدا کنند. با صدای بلند قسم خوردم که چیزی همراهم نیست و هر چه که هست درون ماشین است. چادرم و لباسهایم پاره شده بودند. دستام را که به پشت کمرم بردم احساس کردم حفرهای در کمرم ایجاد شده است و دستهایم پر از خون است. تیرها درد نداشتند فقط از شدت گرما انگار میسوختم و از ترسی که داشتم دردی را احساس نمیکردم.
او افزود: حبیب را هم از پنجره ماشین بیرون کشیدند و او را روی جاده انداختند و من نیز روی خاکی کنار جاده افتاده بودم. ما همدیگر را میدیدیم و نگاهمان به یکدیگر بود. اگر پنج دقیقه زودتر حرکت میکردیم از مسیر رد شده بودیم. اولین تانک از روی پلی که عراقیها برای ورود به سوسنگرد ساخته بودند، رد شد به ما رسید و این ماجرا را به وجود آورد.
ما شیعه هستیم دستور هم بدهند به شما شلیک نمیکنیم
میرشکار عنوان کرد: شوهرم را از جایش بلند کردند و او را گشتند. استخوان پایش بیرون زده بود و خونریزی شدید داشت. ساعت مچی او را بردند و من همه این صحنهها را تماشا میکردم. من هم یک ساعت مچی داشتم که عاشقاش بودم و زیر آستینام پنهان کردم تا آن را از من نبرند. در حالی که داشتم میمردم، اما ساعتام را آن قدر دوست داشتم که در فکرم بود تا آن را به عراقیها ندهم. در سالهای اسارت هم این ساعت خیلی به من کمک کرد و خوب شد که ساعتام را به عراقیها ندادم.
او افزود: این ساعت را در مراسم شیرینیخوران عقدم با حبیب هدیه گرفتم و واقعا آن را دوست داشتم و هنوز هم این ساعت را دارم. این ساعت سالهای سختی مرا دیده است و هنوز بعد از نزدیک به ۴۱ سال کار میکند و آن را قایم کردهام.
این آزاده گفت: پس از این که شوهرم را تفتیش کردند آمبولانس عراقی آمد و ما را سوار کردند. ۲ سرباز مسلح نیز همراه ما گذاشتند و به سمت عراق بردند. من و حبیب درون آمبولانس با هم صحبت میکردیم و او بسیار ناراحت بود که من را اسیر کردهاند. سربازی که با ما در آمبولانس بود میگفت که ما شیعه هستیم و اگر به ما دستور بدهند که به سمت شما شلیک کنیم این کار را نخواهیم کرد. یکی از این سربازها مُهر نماز از جیباش درآورد و گفت که مهر کربلا است و از این وضعیت جنگ ایران و عراق بسیار ناراحت است و به زور به جبهه آورده شدهاند.
تسلیم سربازان شیعه عراقی
میرشکار بیان کرد: حبیب مرتب میگفت این سربازها دشمن هستند و تو نباید حرف آنها باور کنی. سربازها هم مدام میگفتند نگویید نظامی هستید بلکه بگویید آدمهای عادی هستید که اسیر شدهاید. وقتی مهر کربلا را از آنها گرفتم حرفشان را باور کردم که شیعهاند و به فکر ما هستند. راننده آمبولانس اجازه نمیداد این سربازها به ما کمک کنند و حتی نگذاشتند یک قطره آب به ما بدهند.
او اظهار کرد: در همان حالتی که دراز کشیده بودیم، به همراه حبیب نماز مغرب و عشا خواندیم. در آمبولانس مرتب دعا میخواندیم و به خدا متوسل شده بودیم تا از این وضعیت رها شویم. پس از گذشت مدتی آن ۲ سرباز شیعه را از آمبولانس خارج کردند. آنها به ما قول دادند که تسلیم خواهند شد و به ایرانیها خواهند گفت که ما ۲ نفر را اسیر کردهاند. همین طور هم شد و آن ۲ سرباز خود را تسلیم ایرانیها کردند و اطلاع دادند که ما اسیر شدهایم.
این آزاده جنگ تحمیلی گفت: حبیب خونریزی خیلی زیادی داشت. نماز صبح را که خواندیم او خسته بود و گفت میخواهد مدتی برای خودش باشد و استراحت کند، اما من مرتب با او صحبت میکردم تا چشمهایش را نبندد، چون میترسیدم شهید شود. هوا رو به روشنی میرفت که حبیب چشمهایش را بست و من دیگر با او صحبت نکردم، چون فکر میکردم که خوابیده است.
شهادت شوهر در بغل نوعروس
میرشکار تصریح کرد: بعد از مدتی ۵ ایرانی را با چشمها و دستهای بسته به درون آمبولانس آوردند و بر روی ما انداختند. به یکی از آنها کمک کردم تا دست و چشمهایش را باز کند. به سختی توانستم دست یکی از آنها را باز کنم و او توانست دست دیگر افراد را باز کند. وقتی که چشماش به حبیب افتاد او را شناخت و گفت که همسایه قدیمی آنها است.
او ادامه داد: یکی از آنها روی صورت حبیب خم شد و گفت که او علایم حیاتی ندارد و شهید شده است. هر چه گفتم که زنده است و خوابیده، اما گفتند که حبیب شهید شده است و دیگر نفس نمیکشد. دستام زیر سر حبیب بود و او کنار من به شهادت رسیده بود. هنوز وقتی میشنوم «علایم حیاتی» حالام خراب میشود، چون این واژهها خبر بسیار تلخی را در آن روز به من دادند.
دیگر هرگز شوهرم را ندیدم
این آزاده عنوان کرد: هوا روشن شده بود که ما به بیمارستان جمهوری شهر العماره عراق رسیدیم. من را تنها از آمبولانس پیاده کردند و به بیمارستان بردند و آن ۵ نفر به همراه حبیب در آمبولانس ماندند. از آن لحظهای که مرا از حبیب جدا کردند دیگر هیچ وقت او را ندیدم. در اورژانس بیمارستان مرا روی تختی گذاشتند بعد یک نفر سیلی محکم به صورت من زد. وقتی که پرسیدم چرا میزنید گفتند که وقتی میخواستیم خون تزریق کنیم مرتب فریاد میزدی خون بعثی نمیخواهم. من اصلا در حالی نبودم که متوجه باشم چه میگویم. بعد از سیلی بود که هوشیار شدم و متوجه شدم در حال بخیه زدن جای زخمهای من هستند.
میرشکار بیان کرد: یک پرستار خانم با قیچی بالای سرم آمد تا لباسهای پاره و خونی را از تنام خارج کند و لباس بیمارستان بپوشاند. من چادرم را دور سرم بسته بودم تا از روی سرم نیفتد و حجابام را به هر شکلی بود حفظ کرده بودم. در آن حالت که میخواستند لباس بیمارستانی به تنم بپوشانند، فریاد میزدم اگر مرا بکشید این لباسها را نمیپوشم. لباس بیمارستان حجاب نداشت و آن قدر جیغ زدم که یکی از پزشکها گفت نیازی نیست که این خانم لباس بیمارستان بپوشد.
او افزود: نزدیک به ۲۰ روز در آن بیمارستان بودم و هر شب عدهای از من بازجویی میکردند و فکر میکردند من نظامی هستم. من فقط نوعروسی بودم که اسیر عراق شده بودم، ولی در بیمارستان از من بازجویی میشد. بعد از نزدیک به ۱۵ روز مرا به بغداد منتقل کردند و به زندان انفرادی بردند. آنها میگفتند که من پاسدار خمینی هستم و باید در انفرادی باشم.
این آزاده جنگ ایران و عراق گفت: ۴ ماه در زندان بغداد در انفرادی بودم. هر ۲۴ ساعت یک سرباز مقدار کمی غذا برای من میآورد. در بهداری همان زندان پانسمان زخمهای من را عوض میکردند و گاهی هم مسکن میدادند. وضعیت بهداشت اصلا در زندان خوب نبود و هیچ چیزی نداشتیم.
خودکار در اردوگاه موصل حکم اسلحه را داشت
میرشکار بیان کرد: در روزهایی که مرا به بازجویی میبردند یک خلبان ایرانی که اسیر شده بود مرا دید و پرسید چرا اینجا هستم. او با افسران عراقی با زبان انگلیسی صحبت کرد و میگفت ما در ایران زن نظامی نداریم. پس از آن مشخصات مرا گرفتند تا به صلیب سرخ جهانی اطلاع دهند و پس از چند روز مرا به اردوگاه موصل منتقل کردند. در اردوگاه موصل صلیب سرخ جهانی نام مرا به عنوان اسیر جنگی ثبت نام کرد و شماره ۰۳۳۹ اسیر جنگی را به من دادند. حدود یک سال در اردوگاه موصل بودم و پس از آن دوباره مرا به بغداد بازگرداندند. آنجا حدود ۱۰ روزی را در استخبارات بودم و پس از آن به اردوگاه رمادی بردند.
او ادامه داد: من به سختی میتوانستم راه بروم و از جای خود بلند شوم، چون ترکشها هنوز در بدنم بود و شرایط بسیار دشواری داشتم. در موصل عمل جراحی روی کمرم انجام شد تا ترکشها را از بدنام خارج کنند و بعد از عمل نیز حدود ۱۰ روزی را در بیمارستان ارتش موصل بستری بودم. بعد از عمل بهتر شدم و توانستم راحتتر راه بروم و نماز بخوانم.
این آزاده جنگ تحمیلی گفت: در اردوگاه داشتن حتی یک خودکار هم ممنوع بود و حکم اسلحه را داشت. در آن شرایط وقتی در اردوگاه موصل بودم برای شنیدن صدای امام یک رادیو به دست آوردم و این مساله باعث شد که من را برای ۱۰ روزی به استخبارات ببرند، زیرا همه این کارها ممنوع بود و من کار خلافی از نظر آنها مرتکب شده بودم. اگر صلیب سرخ از من اطلاع نداشت، قطعا مرا از بین میبردند، اما خوشبختانه پیش از این اتفاق نیفتاد.
بازگشت به ایران
میرشکار بیان کرد: ما سومین گروهی از اسرای ایرانی بودیم که پس از ۲ سال اسارت در اوایل سال ۱۳۶۱ با اسرای عراقی مبادله شدیم و به ایران بازگشتیم. آن زمان ابتدا مجروحانی که شرایط خاص و حادی داشتند را با اسرای عراقی مبادله کردند و من هم جز گروه سوم اسرا بودم که به ایران آمدم. ما در عراق سوار هواپیما شدیم و در فرودگاهی در یکی از جزایر کشور قبرس پیاده شدیم. سپس هواپیمای دیگری از صلیب سرخ جهانی ما را به ایران آورد. ما در تهران ۳ روز قرنطینه بودیم و پس از آن با صدا و سیما مصاحبه کردیم. من اولین نفری بودم که مصاحبه کردم و هیچ کس از آمدن من خبر نداشت.
او افزود: وقتی تصویر من در تلویزیون پخش شد، خانوادهام در نجفآباد بودند و مرا در اخبار تلویزیون دیدند. پس از آن به سرعت به تهران آمدند تا مرا ببینند. برای این که بتوانم خانوادهام را ببینم، براساس قوانین، نخست وزیر باید نامه آزادی ما را امضا میکرد. در آن زمان میرحسین موسوی نخست وزیر وقت کشور بود.
نمیدانستم به مادر شوهرم چه بگویم!
این آزاده جنگ تحمیلی عنوان کرد: خانواده حبیب پیش خانواده من بودند و همه منتظر بودند تا من برگردم. وقتی با مادر حبیب روبهرو شدم نمیدانستم به او چه بگویم، چون با حبیب رفته و بدون او برگشته بودم.
میرشکار گفت: در زمان جنگ خیلی دوست داشتم در بیمارستانها باشم و به مجروحان کمک کنم، اما شرایطی که داشتم باعث شد تا به دنبال درمان باشم و نتوانم مجددا در جنگ حضور داشته باشم. خدا را شکر اکنون وضعیتام خوب است، اما علت این که از اهواز به مشهد آمدم وجود برخی از ترکشهایی است که در کمر خود دارم. گرمای هوا و گرد و خاک خوزستان باعث شد که حدود ۱۵ سال پیش از اهواز به مشهد بیایم و در این جا زندگی کنم.