سیستم مدیریت پورتال پایگاه خبری فرایش

شناسه خبر: 4670
تاریخ انتشار: 1404/8/3 14:54:59
در آکسفورد، یکی از باکلاس‌ترین شهرهای جهان، دکتر «محمد میرزایی حیدری» با واقعیت‌هایی روبه‌رو شد که شوکه‌اش کردند؛ جایی که بوی تعفن از کلاس‌های درس بلند می‌شد، شپش در مدارس عادی بود و بهداشت پشت ویترین ادکلن‌ها فراموش می‌شد. تصمیم گرفت برگردد؛ نه از سر شکست، بلکه از عمق آگاهی.
مهاجرت برای دکتر «محمد میرزایی حیدری» فقط یک تجربهٔ تحصیلی یا شغلی نبود، بلکه سفری به عمق واقعیت‌های پنهان دنیای غرب بود؛ واقعیت‌هایی که هرگز در بروشورها، فیلم‌ها یا وعده‌های وسوسه‌انگیز مهاجرت دیده نمی‌شوند.او که با هزار امید و آرزو راهی انگلستان شده بود، خیلی زود با چهرهٔ کمتر شنیده‌شده‌ای از زندگی در غرب روبه‌رو شد؛ از کمبود ابتدایی‌ترین مسائل بهداشتی در دانشگاه‌ها و مدارس تا فروپاشی ارزش‌های خانوادگی و بحران‌های فرهنگی و هویتی.مواجهه با این حقایق تلخ، او را به تصمیمی شجاعانه رساند: بازگشت به ایران. او دل از آزمایشگاه‌های مجهز، موقعیت‌های درخشان علمی و امنیت اقتصادی کند، تا به ریشه‌های خود، فرهنگ اصیل و مردمی که به آنها مدیون بود، بازگردد. تصمیمی که شاید در نگاه اول عجیب به‌نظر برسد. اما حاصل بیداری عمیق و بازتعریف موفقیت است.
 

این کار با آب درمی‌آید، نه ادکلن!

میرزایی تعریف می‌کند که در کل سرویس‌های بهداشتی اروپا و آمریکا قطره‌ای آب پیدا نمی‌شود! جالب‌تر اینکه برای اینکه فرهنگ زیبا و بهداشت شایستهٔ ما را از طریق هنر و رسانه در چشم مخاطبان خود خراب کنند، فیلمی ساختند و مدعی شدند ما ایرانی‌ها شیلنگ را برای نوشیدن آب در سرویس بهداشتی گذاشته‌ایم. حتی نشان می‌داد که یک نفر شیلنگ آب را نگه داشته و دیگری دارد از آن آب می‌خورد!اما وقتی غربی‌ها از نزدیک با ایرانی‌ها آشنا می‌شوند و فرهنگ آنها را می‌فهمند، عاشق و شیفتهٔ همین بهداشت و زیبایی‌های فرهنگی می‌شوند.اهمیت این بهداشت را کسی متوجه می‌شود که دست‌کم چند ماه در دانشگاه‌های غربی تحصیل کند. او می‌تواند تأیید کند که استادش بعد از دستشویی رفتن و تمیز کردن خودش با دستمال کاغذی، وقتی به کلاس برمی‌گردد، تمام کلاس را از بوی چندش‌آور و آزاردهندهٔ خودش پر می‌کند.میرزایی می‌گوید «عده‌ای ممکن است به تورهای مسافرتی و سفرهای چندروزهٔ خودشان به غرب استناد کنند و بگویند در شانزه‌لیزه، لندن و... از این خبرها نیست، و بوی عطر و ادکلن از همهٔ افراد به مشام می‌رسد. چون در جاهای توریستی و دیدنی همه توریست و پولدار هستند و با عطر و ادکلن‌های مرغوب کار را درمی‌آورند. اصلاً فلسفهٔ اختراع عطر از بین بردن همین بوی بد بوده که فرانسوی‌ها از ابتدا کلیدش را زدند.»او با یادآوری دوران تحصیل و کار در انگلستان تأکید می‌کند «وقتی در محل کار، دانشگاه و... این بوی بد را از همکار و همکلاسی و دانشجویان احساس می‌کنید، متوجه می‌شوید که طهارت چه نعمت قابل‌ستایشی در دین و فرهنگ ماست.»
 
 

نگران نباشید؛ اینجا شپش عادی است!

شاید باورش سخت باشد، ولی در دنیای اتوکشیده‌ها و فکل‌کراواتی‌های انگلستان، یکی از مشکلات بهداشتی که بیداد می‌کند و هیچ‌جوره در کت ما ایرانی‌ها نمی‌رود «شپش» است. علتش نداشتن بهداشت است، یا عادی بودن نگهداری سگ و گربه در خانه‌ها یا هر چیز دیگر، در اصل ماجرا فرقی نمی‌کند. به طور کلی آنچه به عنوان «بهداشت» در ایران ما رعایت می‌شود، در غرب اصلاً وجود ندارد.در مدرسه‌ها بچه‌ها تقریباً همیشه شپش دارند؛ خصوصاً دختربچه‌ها. دکتر میرزایی از زمانی تعریف می‌کند که او و همسرش متوجه شدند موهای دختر مدرسه‌ایشان پر از شپش شده. آن هم در شهر آکسفورد، یکی از باکلاس‌ترین شهرهای دنیا! او را پیش دکتر بردند. یک شانه با دندانه‌های بلند و به‌هم‌چسبیده تنها راه چاره‌ای بود که انگلستان پیش پای او گذاشت.با آن شانه موهای دخترکشان را شانه می‌زدند، شپش‌ها دسته دسته توی وان حمام می‌ریختند و مادر بیشتر اشک می‌ریخت که «این چه فرهنگی است؟ این چه وضعیتی است؟ چقدر مسخره!»دکتر میرزایی به مدرسهٔ دخترش رفت برای اعتراض. جوابشان اما برای او شوکه‌کننده‌تر از اصل فاجعه بود «خیلی عادی است. نگران نباشید. ما که قبلاً برایتان نامه نوشتیم و گفتیم شپش در مدارس شایع شده!»سفارت ایران در لندن هر سال نخبگان و تحصیل‌کردگان ایرانی ساکن انگلیس را در یک گردهمایی سالیانه جمع می‌کرد.میرزایی و خانواده‌اش هم در حالی که از ماجرای شپش حسابی توی ذوق‌شان خورده بود و شوکه شده بودند به آن مراسم رفتند. ایرانیان زیادی از شهرهای بیرمنگام، منچستر، لیورپول، گلاسکو، اگزتر و... آمده بودند. میرزایی فرصت را غنیمت شمرد و از هموطنان خارج‌نشینش دربارهٔ این ماجرا پرسید «ببخشید، بچه‌های مدرسه‌ای شما هم مشکل شپش دارند؟»
 
همه خندیدند. اگر ایران بود شاید این خنده از روی تأسف بود و از او دوری می‌کردند. اما این خنده معنی دیگری داشت. هر کدام از میهمانان مراسم که بچه داشتند گفتند «بله. اینجا عادیه. مگه نمی‌دونستی؟»
 
 

لطفاً از شپش‌های انگلیس حرفی نزنید!

اما قسمت دردناک‌تر ماجرا جای دیگری بود. یکی از میهمانان به میرزایی گفت «آقای دکتر! این را اینجا گفتید، خواهش می‌کنم جای دیگری نگویید. چون اگر این موضوع سر زبان‌ها بیفتد، هم اعتبار مدرک ما زیر سؤال می‌رود، هم کلاس و حیثیت خودمان می‌رود.»میرزایی می‌گوید «کسانی که از غرب به ایران می‌آیند یا از آنجا با ایرانیان ارتباط دارند، برای اینکه بگویند در کشور یا دانشگاه مهمی بوده‌اند، از نقاط منفی آنجا حرفی نمی‌زنند. برای همین جوانان ما از مشکلات زندگی در آنجا، اختلافات فرهنگی، مسائل بهداشتی و... باخبر نمی‌شوند.»ایرانیان خارج‌نشین هم به جای آنکه در کشورهای دیگر، سفیر فرهنگ ایران باشند و واقعیت جاذبه‌های طبیعی ایران، مهمان‌نوازی، نوع‌دوستی، فرهیختگی و... ایرانیان را بگویند، مدام نقاط منفی و کاستی‌ها را بزرگ‌نمایی می‌کنند؛ تا اقامت، ویزای دائمی یا پول بگیرند و جایگاهی برای خود پیدا کنند.به خاطر همین لاپوشانی نقاط ضعف کشورهای غربی و اغراق در بازنمایی نقاط ضعف ایران است که هنوز یک شناخت دقیق از غرب برای ایرانی‌ها و از ایرانی‌ها برای غرب ایجاد نشده است. این عدم‌شناخت تا جایی بود که میرزایی با صراحت به استادش گفت «ایران و ایرانی‌ها خیلی بیشتر از چیزی هستند که شما فکر می‌کنید و در رسانه‌هایتان نشان می‌دهید. غرب و شما غربی‌ها هم خیلی خیلی کمتر از چیزی هستید که برای مردم ما نمایش می‌دهید.»
 
 

حسرت لذت یک هندوانهٔ کامل!

بسیاری از ما ایرانی‌ها وقتی همراه خانواده و دوستان و بستگان به طبیعت‌گردی که می‌رویم، یکی دو تا هندوانه هم در سبدمان می‌گذاریم. به محض اینکه زیرانداز را پهن می‌کنیم، هندوانه‌ها را در رودخانهٔ کنارمان، جایی بند می‌کنیم تا خنک شود برای بعد از ناهار.اما در انگلیس که آنچنان مفهومی از خانواده و صمیمت خانوادگی در آنجا وجود ندارد، چنین جمع‌هایی کمتر دیده می‌شود.ضمن آنکه آنقدر هزینه‌ها بالا و اجناس و مواد غذایی گران است که هندوانه را قاچ‌قاچ می‌فروشند. پس طبیعتاً مردمشان از این لذت ساده محرومند. در فروشگاه‌های انگلیس خیار نصفه، و پیاز، سیب‌زمینی و انواع میوه‌ها دانه‌ای فروخته می‌شود. نه آنکه مردم دلشان نخواهد و مصرفشان کم باشد، پولشان نمی‌رسد.در همایش‌های بسیار شیک و فاخر بین‌المللی‌شان، چند تکه موز یا سیب به اندازهٔ حبه‌های قند، یا دو سه پر پرتقال می‌گذارند. البته سر چوب‌هایی شبیه خلال دندان که شیک به نظر برسد و مجلسی.غذایشان هم چند قلم فست‌فود است؛ مثلاً چیزی شبیه سالاد اولویه. چلوکباب و چلومرغ و غذاهای معمول ایرانی آنجا بسیار گران‌قیمت است و غیرمعمول.مثلاً یک بار میرزایی بعد از یک همایش در دانشگاه کمبریج به پیشنهاد استادش با چند نفر دیگر برای ناهار به یک رستوران ایرانی رفتند. هر پرس چلوکباب حدود چهار میلیون تومن خرج روی دستشان گذاشت. غذایی که همین الان هم در ایران خیلی ارزان‌تر از این حرف‌ها در رستوران‌ها ارائه می‌شود.
 

برای ظالم کار می‌کنی یا مظلوم؟

اما غیر از این‌ها، یک موضوع مهم وجدان میرزایی را به درد می‌آورد که تا قبل از مهاجرت آنچنان به چشمش نمی‌آمد؛ «به کدام حکومت و دولت خدمت می‌کنی؟ کسانی که تفکرشان قتل و غارت و استعمار ملت‌های محروم و مظلوم است و از اسرائیل حمایت می‌کنند؟»با خودش فکر می‌کرد حتی اگر ایرانی هم نبود، ارزشش را داشت که در کشوری خدمت کند که در مقابل ظلم و زور ایستاده است. او می‌گوید «اصلاً یک مهاجر آفریقایی، چرا نباید بعد از تحصیل به کشور خودش برگردد و به مردمش خدمت کند؟ حتی اگر بهترین امکانات را داشته باشد و خانواده‌اش در رفاه کامل باشند، چطور با وجدان خودش کنار می‌آید؟»بعضی‌ها می‌گفتند همین جا زندگی کن و بعد از بازنشستگی به ایران برگرد. اما این مسیر هم برای میرزایی خوشایند نبود؛ «کشورم این همه برای تحصیل و پرورش من هزینه کرده، حالا که موقع برداشت است، محصول را به غرب بدهم و پیری و بیماری و هزینهٔ دارو و درمانم را ببرم به مملکتم که وبال گردن دولت انگلیس نشوم؟»
 
 

«در غربت، ارزش وطن را فهمیدم»

میرزایی توضیح می‌دهد که حب وطن در سال‌های غربت و دوری از وطن در او بیشتر می‌شد. دیگر نه غرب در نگاهش چیزی بود که در بدو مهاجرت تصور می‌کرد، نه ایران آن ویرانهٔ دوست‌نداشتی و سیاهی بود که در خوراک‌های فکری پیش از مهاجرتش تصویر می‌شد.او می‌گوید «دلم نمی‌آمد روزی بر من بگذرد و صدای اذان و "اشهد ان علی ولی الله" را نشنوم. احساس می‌کردم عمرم در این کشور هدر می‌رود.»به چشم خودش ایرانیان زیادی را دیده بود که بعد از حتی ۵۰ سال ماندن در انگلیس و ساختن زندگی و خانواده‌ای موفق، از مهاجرت پشیمان شده بودند و دوست داشتند به ایران برگردند و به مردم خودشان خدمت کنند. شاهد بغض و گریه‌شان بود که می‌گفتند «ای کاش همان روزها و سال‌های اول مهاجرت برمی‌گشتم؛ وقتی که پل‌های پشت سرم خراب نشده بود و خانواده‌ام به اینجا وابسته نشده بودند.»آنها به هر چه می‌خواستند رسیده بودند، ولی ته دلشان راضی نبود. میرزایی آنها را درس عبرتی برای آیندهٔ خودش می‌دید. تصور می‌کرد که ده بیست سال دیگر، خودش جای آنها خواهد بود. پس تصمیم گرفت علاج واقعه قبل از وقوع کند و به ایران برگردد، پیش از آنکه پل‌های پشت سرش خراب شوند.حالا خیلی‌ها از او می‌پرسند «پشیمان نشدی از بازگشت به ایران؟» و او می‌گوید «اصلاً. خیلی هم خوشحالم. خیلی هم کار خوبی کردم. الحمدلله...»

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
کد امنیتی:
* نظر:
اجتماعی