سیستم مدیریت پورتال پایگاه خبری فرایش

شناسه خبر: 4403
تاریخ انتشار: 1404/3/21 15:13:45

مُعرف، بساط آشنایی خانواده‌ها را می‌چیند. علی و ناهید برمی‌گردند شیراز. روبه‌روی پدر و مادرشان می‌نشینند. عکس و اسم و آدرس را نشان می‌دهند. و پدر و مادرهایشان همزمان، جیغ می‌کشند!

خبر قبولی دانشگاه تهرانش را که دید پاپتی دوید توی کوچه! اشک، چشم‌هایش را مرواریدی کرده بود و قلبش تالاپ تولوپ می‌کوبید. مثل دختربچه‌های دو ساله زیر درخت‌های نارنج نشست و از ته جانش برگ‌های تازه را بو کشید و با صدای نازکش داد ‌زد: «دلم براتون تنگ میشه اما باید برم ...»

خانه ناهید ولوله بود. پدرش آستینش را بالا زده بود که با زور، شیشه بزرگ شربت بهارنارنج را در چمدانش جا بدهد. مادر و خواهرهایش هم با گریه لباس‌هایش را جمع و جور می‌کردند و ناهید قند توی دلش آب شده بود. علی اما چند محله آن‌طرف‌تر از خانه ناهید، درست در همان روز و همان ساعت و همان دقیقه، کوله‌اش را دوبندی پوشیده بود و به همان مقصد از خانواده‌اش خداحافظی می‌کرد.

دو مسافر از شیراز

انگار شیراز قرار بود شاهد پیوند عجیبی باشد. دو مسافر، از یک شهر، به سوی یک مقصد و با هزار آرزو. غریبه‌هایی که هیچ ربطی به هم نداشتند اما خدا خواست و به هم ربطشان داد!

ناهید و علی هر کدام در کوپه‌ای جداگانه به تهران رفتند. قطار تکان تکانشان می‌داد و قلب‌های جوانشان برای شروع یک زندگی تازه آشوب شده بود.علی برای کار و ناهید برای درس. اما بعد از چند ماه، دلشان آن‌قدر برای نارنج‌های شیراز تنگ شد که تنهایی کلافه‌شان کرد و دست انداخت توی چشم‌هایشان تا برای گریه‌های شبانه‌روزی قلقلکشان بدهد.

نصب با موفقیت

هر دویشان ، عصر یک روز خنک، خسته و کوفته، به بلندای خیابان ولیعصر پناه بردند تا شاید چنارهایش جای درخت‌های نارنج را برایشان پُر کند و شیراز را از سرشان بیندازد. ناهید این سر ولیعصر و علی آن سرش. اما یکهو تصمیم می‌گیرند که دلشان را بزنند به دریا و آن برنامه موبایلی که تعریفش را در محل کار و دانشگاه شنیده‌اند نصب کنند. و انگشت‌ها، در آن لحظه مقدس تقدیر، روی صفحه گوشی همراه، بالا و پایین می‌رود: «نصب همدم با موفقیت انجام شد.»

همدم می‌شود یک نقطه امن برای گفتن حرف دلشان. همان که رویشان نمی‌شد به کسی بگویند و آستین‌هایشان را در آن برای خودشان بالا می‌زنند. زهره حسینی که مدیرعامل این برنامه واسطه‌گری ازدواج در گوشی همراه است قصه ناهید و علی را تا همینجا نگه می‌دارد و برایم از شیرینی ۴ هزار و ششصد و‌سی ازدواجی می‌گوید که همه‌شان موفق بوده‌اند جز ۸ تا که به طلاق منجر می‌شوند:

«تا دلت بخواهد قصه‌های قشنگ داریم از ازدواج‌هایی که هر کدام از یک نقطه کشور به نقطه دیگرش وصل شده. می‌دانی چه حس شیرینی دارد که دست دو تا جوان را بگیری و توی دست هم بگذاری؟ مُعَرِف‌های ما همین کار را می‌کنند و جوان‌هایی که در برنامه ثبتنام کرده‌اند را بعد از اینکه مدارک هویتی‌شان را بارگذاری کردند و آزمون‌های روان‌شناسی دادند برای ازدواج به هم معرفی می‌کنند. ناهید و علی هم همین‌طور رفتند خانه بخت و یکی از همان چند هزار نفرند.»

عاشقی حاضر!

علی مشخصاتش را تند تند وارد می‌کند. ناهید هم بدون دست دست کردن آزمون‌های روان‌شناسی همدم را می‌دهد. مُعرف پای کارشان می‌آید. شرایط‌شان را بالا و پایین می‌کند. و آن‌ها را برای همدیگر مناسب می‌بیند و به هم معرفی‌شان می‌کند.

لحظه‌ای که علی و ناهید با هم حرف می‌زنند تهران توی جانشان آن‌قدر تنگ و کوچک می‌شود که در حد یک چشم بر هم زدن به هم نزدیکشان می‌کند. ناهید توی چشم‌های علی و علی توی چشم‌های ناهید، زندگی را می‌بیند. و مگر عشق، جز یک نگاه عمیق و دهنی که از شوق شیرین می‌شود چه چیزهایی کم دارد؟

غریبه‌ی آشنا

مُعرف برنامه همدم، بساط آشنایی خانواده‌ها را می‌چیند. علی و ناهید برمی‌گردند شیراز. آدرس خانه علی دست ناهید و آدرس خانه ناهید دست علی است. روبه‌روی پدر و مادرشان می‌نشینند. عکس و اسم و آدرس را نشان می‌دهند. و پدر و مادرهایشان همزمان، هرچند هر کدامشان با فاصله چند محله و در خانه خودشان، اما جیغ می‌کشند!

«این که نشونی پسرِ دختر عمه بابامه!» «این خونه احمد آقاست! دایی زادمه!» و شنیدن همین جمله‌ها برای علی و ناهید کافی بود تا خیالشان از ثبتنام در همدم و انتخابشان راحت شود. انگار مقدمات به هم رسیدنشان پیش پیش چیده شده بود و فقط دست توی دست هم گذاشتنشان کم بود که مُعرف کمکشان داد و دل‌های خسته‌ و مشتاقشان را در غربت تهران به هم رساند.

همدمِ تنهایی جوان‌ها

حالا سه چهار سالی می‌شود که همدم، همدمِ تنهایی خیلی از جوان‌ها شده برای پیدا کردن شریک زندگی‌شان. برنامه تلفن همراهی که دل‌ها را به هم می‌دوزد و خانه آباد می‌کند برای زیر یک سقف، عاشقی کردن. خانم حسینی که هنوز پشت خط است چند باری صدایم می‌زند و از فکر بیرونم می‌کشد. می‌پرسم: «باز هم از این قصه‌های به هم رسیدن دارید؟» می‌خندد و می‌گوید: «تا دلت بخواهد؛ منتهی اگر گوش شنوا داری؛ راستی قصه آن دختر و پسری که ...»


ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
کد امنیتی:
* نظر:
آشیانه